سرود عاشقانه جِی. آلفرد پروفراک
تی. اس. الیوت
برگردان: محمد رجب پور
"اگر می پنداشتم که جوابم خطاب به کسی است
که زمانی به دنیا رجعت خواهد کرد
این شعله فروکش می کرد.
لیک چون زنده بازنگشته است هیچ دیّاری
از ژرفنای دیار مرگ ،
و نیز اگر راست باشد آنچه شنیده ام
بی بیم از رسوایی پاسخت می گویم"[1].
پس بیا تا برویم ، تو و من ،
آن گاه که شب بر آسمان نقش بسته است
همچو بیماری بی هوش بر تخت جراحی ؛
بیا تا برویم از میان خیابان های نیمه متروک
خلوتگاه های نجواگرِ شب های بی قرار
در هتل های محقّر یک شبه
و رستوران های خاک ارّه ای[2] با پوسته صدف ؛
خیابان هایی که به دنبال هم می آیند
چون استدلال کسالت بار اراده ی مکّار
تا تو را به پرسشی توانکاه رهنمون سازند ...
آه ، نپرس "چیست این پرسش"
بیا تا برویم و به سوی قرار بشتابیم.
در اتاق زنان می روند و می آیند
و از میکل آنژ[3] سخن می رانند.
مه زردرنگی که می مالد پشتش را به شیشه ی پنچره ها ،
دود زردرنگی که می مالد پوزه اش را به شیشه ی پنجره ها ،
با زبانش زوایای شب را لیسید ،
بر روی پسآب های فاضلاب درنگ کرد ،
گذاشت تا دوده ای که فرو می ریخت از دودکش ها بر پشتش نشیند ،
از کنار تراس لغزید و ناگهان جستی زد.
آن گاه که دید یک شب آرام اُکتبر است
گرد خانه چرخی زد و به خواب رفت.
و یقین وقت خواهد بود
تا دود زرد رنگ در امتداد خیابان بخزد
و پشتش را بر شیشه ی پنجره ها بمالد.
وقت خواهد بود ، وقت خواهد بود
تا چهره ای را بیارایی
برای دیدار چهره هایی که ملاقات خواهی کرد.
وقت خواهد بود تا کُشت و آفرید ،
و وقتی برای همه اعمال و ایّام[4] دستانی که
پرسشی را بر می دارند و بر بشقابت می گذارند ؛
وقتی برای تو و وقتی برای من ،
و حتّی وقتی برای هزاران تردید
و برای هزاران بینش و بازبینی
پیش از صرف چای و نان برشته.
در اتاق زنان می روند و می آیند
و از میکل آنژ سخن می رانند.
و یقین وقت خواهد بود
تا بپرسم:
"جرأتش را دارم"؟ ، "جرأتش را دارم"؟
وقتی تا که برگردم و پایین روم از پلّه ها
با لکّه ای عریان میان موهایم –
(خواهند گفت: "چه قدر موهایش کم پشت شده"!)
با نیم تنه ی صبحگاهم ،
یقه ام که بالا آمده صاف تا چانه ام ،
کرواتی گران قیمت و با وقار ، اما محکم با گیره ای ساده –
(خواهند گفت: "چه نحیفند بازوان و ساق پاهایش"!)
آیا جرأتش را دارم
تا جهان را بر هم زنم؟
السّاعه وقت است برای تصمیم گیری و تجدید نظر
تصمیماتی که وارونه خواهند شد در یک دقیقه.
من همگیشان را تاکنون شناخته ام ،
شب ها ، صبح ها و بعد از ظهرها را –
و با قاشق چایخوری اندازه گرفتم زندگی ام را ؛
من صداهایی را می شناسم که کم کم
محو می شوند در نغمه ای که برخاسته است از اتاق مجاور.
پس چگونه باید به خود اجازه دهم؟
و من چشم ها را تاکنون شناخته ام ، همگیشان را –
چشم هایی که تو را در عبارتی مدوّن خشک می کنند
و آن گاه که من مدوّنم ، رها شده بر میخی
آن گاه که میخکوبم و دست و پا زنان بر دیوار
آن گاه چگونه باید
شروع به تُف کردن ته مانده روزها و راه هایم کنم؟
و چگونه باید به خود اجازه دهم؟
و من بازوان را تاکنون شناخته ام ، همگیشان را –
بازوانی آراسته به دستبند ، لخت و سفید
(اما در نور چراغ ، کم فروغ نزد گیسوان خرمایی روشن)!
آیا این عطر یک لباس است
که اینچنین مرا از افکارم منحرف می سازد؟
بازوانی که در امتداد میزند ،
یا پیچیده گِرد شالی.
پس آیا باید به خود اجازه دهم؟
و چگونه باید شروع کنم؟
***
آیا خواهم گفت شب از خیابان های باریک گذشته ام
و دودی را که از پیپ مردانی بی کس و تنها برمی خاست دیده ام ،
مردانی که فقط پیرهنی بر تن داشتند
و به بیرون سرک می کشیدند از پنجره ها.
شایسته تر این بود خرچنگی نخراشیده بودم
دوان بر بستر دریاهای خاموش.
***
و بعد از ظهر ، شب این چنین در خواب است!
انگشتانی دراز نوازشش کرده اند ،
خواب آلود ... خسته ...
روی زمین ، کنار من و تو ، وارفته است ،
شاید تمارض می کند.
آیا پس از صرف چای ، کیک و بستنی
توانش را خواهم داشت تا لحظه را به اوج برسانم؟
لیک اگر چه گریسته ام و روزه گرفته ام ،
گریسته ام و نماز گزارده ام ،
اگر چه سرم را که اندکی طاس شده
دیده ام بر طشتی گذاشته اند[5] ،
من نه پیامبرم و نه مسئله مهمی مطرح است اینجا ؛
من لحظه ی عظمتم را دیده ام که چگونه به خاموشی گرایید ،
و من خدمتکار ازلی را دیده ام
که نیم تنه ام را نگه داشت و پوزخندی زد ،
و خلاصه ، من می ترسیدم.
و آیا ارزشش را داشت تا پس از همه چیز ،
پس از فنجان ها ، مربای نارنج و چای ،
میان ظروف چینی ، میان کلاممان ،
ارزشش را داشت
مسئله را با لبخندی مطرح می کردم
جهان را به درون گویی می فشردم
و آن را به سوی پرسشی توانکاه می غلطاندم
و می گفتم: "من لازاروسم[6] ، باز آمده از دنیای مردگان
باز آمده تا همه چیز را به شما بگویم ،
من همه چیز را به شما خواهم گفت" –
اگر کسی که بالشی را زیر سرش می گذاشت می گفت:
"منظور من اصلاً این نبود.
نه ، اصلاً این نیست".
و آیا ارزشش را داشت تا پس از همه چیز ،
ارزشش را داشت ،
پس از شب ها ، درهای خانه ها و خیابان های پخش و پلا ،
پس از رمان ها ، پس از فنجان های چای ،
پس از دامن هایی که به زمین کشیده می شوند –
و این و خیلی چیزهای دیگر؟
نمی توانم افکارم را بیان کنم!
ولی گویا فانوسی جادویی[7] شبکه اعصابم را
نقش بسته است بر پرده سفید:
آیا ارزشش را داشت
اگر کسی که بالشی را مرتب می کرد یا شالی را بر می داشت
و به سوی پنجره برمی گشت ، می گفت:
"اصلاً این نیست
نه ، منظور من اصلاً این نبود".
***
نه ، من نه شاهزاده هملتم[8] و نه قرار بوده باشم ؛
من مباشری هستم که یکی دو صحنه را آغاز می کند
تا کاروانی عازم کارزار را به نمایش کشد ،
من به شاهزاده اندرز می دهم ، بی شک ، بازیچه ای ساده ،
حرمتگزار ، شادمان از کارآمدیم ،
مدبّر ، محتاط و موشکاف ؛
پر از جملات نغز ، اما اندکی کودن ؛
گاهی ، یقیناً ، تقریباً مضحک –
تقریباً ، گاهی ، دلقک.
دارم پیر می شوم ... دارم پیر می شوم ...
باید پاچه شلوارم را بالا بزنم.
آیا موهایم را به عقب بزنم؟
آیا جرأتش را دارم تا هلویی بخورم؟
شلوار فلانل سفید خواهم پوشید
و بر ساحل قدم خواهم زد.
من پریان دریایی را شنیده ام
که برای هم ترانه سر می دادند.
گمان نمی کنم که برای من آواز بخوانند.
من آنها را دیده ام
که سوار بر امواج به دل دریا می راندند
و گیسوی سفید امواج را شانه می زدند
آن گاه که باد بر آب های سفید و سیاه می وزید.
ما مانده ایم در غرفگان دریا
نزد دختران دریایی
پیچیده در خزه های سرخ و خُرمایی
تا این که صدای آدامیزاد بیدارمان کند و غرق شویم.
1919
[1] متنی از دوزخ دانته که پاسخ "گیدو دا مونته فلترو" به پرسش های دانته است. گیدو می پندارد که دانته نیز مانند او مرده است ، چرا که هر دو در جهنمند.
[2] منظور شاعر رستوران ها و بارهای ارزان قیمت است که در آنها برای پاک کردن آبجویی که بر زمین می ریخت ، خاک ارّه بر کف سالن پخش می کردند.
[3] نقاش و هنرمند بزرگ عصر رنسانس ایتالیا
[4] اشاره به کتاب "اعمال و ایّام" اثر هزیود شاعر بزرگ یونانی هشت قرن قبل از میلاد مسیح
[5] همانند سر حضرت یحیی نبی که از تنش جدا شد و آن را در طشتی گذاشتند.
[6] لازاروس مردی بود که توسط حضرت عیسی مسیح زنده شد.
[7] نمونه اولیه پروژکتور
[8] هملت شخصیت اصلی یکی از تراژدی های بزرگ ویلیام شکسپیر است.