Friday, February 11, 2011

سرود عاشقانه جِی. آلفرد پروفراک


سرود عاشقانه جِی. آلفرد پروفراک
تی. اس. الیوت
برگردان: محمد رجب پور

"اگر می پنداشتم که جوابم خطاب به کسی است
که زمانی به دنیا رجعت خواهد کرد
این شعله فروکش می کرد.
لیک چون زنده بازنگشته است هیچ دیّاری
از ژرفنای دیار مرگ ،
و نیز اگر راست باشد آنچه شنیده ام
بی بیم از رسوایی پاسخت می گویم"[1].

پس بیا تا برویم ، تو و من ،
آن گاه که شب بر آسمان نقش بسته است
همچو بیماری بی هوش بر تخت جراحی ؛
بیا تا برویم از میان خیابان های نیمه متروک
خلوتگاه های نجواگرِ شب های بی قرار
در هتل های محقّر یک شبه
و رستوران های خاک ارّه ای[2] با پوسته صدف ؛
خیابان هایی که به دنبال هم می آیند
چون استدلال کسالت بار اراده ی مکّار
تا تو را به پرسشی توانکاه رهنمون سازند ...
آه ، نپرس "چیست این پرسش"
بیا تا برویم و به سوی قرار بشتابیم.

در اتاق زنان می روند و می آیند
و از میکل آنژ[3] سخن می رانند.

مه زردرنگی که می مالد پشتش را به شیشه ی پنچره ها ،
دود زردرنگی که می مالد پوزه اش را به شیشه ی پنجره ها ،
با زبانش زوایای شب را لیسید ،
بر روی پسآب های فاضلاب درنگ کرد ،
گذاشت تا دوده ای که فرو می ریخت از دودکش ها بر پشتش نشیند ،
از کنار تراس لغزید و ناگهان جستی زد.
آن گاه که دید یک شب آرام اُکتبر است
گرد خانه چرخی زد و به خواب رفت.

و یقین وقت خواهد بود
تا دود زرد رنگ در امتداد خیابان بخزد
و پشتش را بر شیشه ی پنجره ها بمالد.
وقت خواهد بود ، وقت خواهد بود
تا چهره ای را بیارایی
برای دیدار چهره هایی که ملاقات خواهی کرد.
وقت خواهد بود تا کُشت و آفرید ،
و وقتی برای همه اعمال و ایّام[4] دستانی که
پرسشی را بر می دارند و بر بشقابت می گذارند ؛
وقتی برای تو و وقتی برای من ،
و حتّی وقتی برای هزاران تردید
و برای هزاران بینش و بازبینی
پیش از صرف چای و نان برشته.

در اتاق زنان می روند و می آیند
و از میکل آنژ سخن می رانند.

و یقین وقت خواهد بود
تا بپرسم:
"جرأتش را دارم"؟ ، "جرأتش را دارم"؟
وقتی تا که برگردم و پایین روم از پلّه ها
با لکّه ای عریان میان موهایم –
(خواهند گفت: "چه قدر موهایش کم پشت شده"!)
با نیم تنه ی صبحگاهم ،
یقه ام که بالا آمده صاف تا چانه ام ،
کرواتی گران قیمت و با وقار ، اما محکم با گیره ای ساده –
(خواهند گفت: "چه نحیفند بازوان و ساق پاهایش"!)
آیا جرأتش را دارم
تا جهان را بر هم زنم؟
السّاعه وقت است برای تصمیم گیری و تجدید نظر
تصمیماتی که وارونه خواهند شد در یک دقیقه.
من همگیشان را تاکنون شناخته ام ،
شب ها ، صبح ها و بعد از ظهرها را –
و با قاشق چایخوری اندازه گرفتم زندگی ام را ؛
من صداهایی را می شناسم که کم کم
محو می شوند در نغمه ای که برخاسته است از اتاق مجاور.
پس چگونه باید به خود اجازه دهم؟

و من چشم ها را تاکنون شناخته ام ، همگیشان را –
چشم هایی که تو را در عبارتی مدوّن خشک می کنند
و آن گاه که من مدوّنم ، رها شده بر میخی
آن گاه که میخکوبم و دست و پا زنان بر دیوار
آن گاه چگونه باید
شروع به تُف کردن ته مانده روزها و راه هایم کنم؟
و چگونه باید به خود اجازه دهم؟

و من بازوان را تاکنون شناخته ام ، همگیشان را –
بازوانی آراسته به دستبند ، لخت و سفید
(اما در نور چراغ ، کم فروغ نزد گیسوان خرمایی روشن)!
آیا این عطر یک لباس است
که اینچنین مرا از افکارم منحرف می سازد؟
بازوانی که در امتداد میزند ،
یا پیچیده گِرد شالی.
پس آیا باید به خود اجازه دهم؟
و چگونه باید شروع کنم؟

***

آیا خواهم گفت شب از خیابان های باریک گذشته ام
و دودی را که از پیپ مردانی بی کس و تنها برمی خاست دیده ام ،
مردانی که فقط پیرهنی بر تن داشتند
و به بیرون سرک می کشیدند از پنجره ها.

شایسته تر این بود خرچنگی نخراشیده بودم
دوان بر بستر دریاهای خاموش.

***

و بعد از ظهر ، شب این چنین در خواب است!
انگشتانی دراز نوازشش کرده اند ،
خواب آلود ... خسته ...
روی زمین ، کنار من و تو ، وارفته است ،
شاید تمارض می کند.
آیا پس از صرف چای ، کیک و بستنی
توانش را خواهم داشت تا لحظه را به اوج برسانم؟
لیک اگر چه گریسته ام و روزه گرفته ام ،
گریسته ام و نماز گزارده ام ،
اگر چه سرم را که اندکی طاس شده
دیده ام بر طشتی گذاشته اند[5] ،
من نه پیامبرم و نه مسئله مهمی مطرح است اینجا ؛
من لحظه ی عظمتم را دیده ام که چگونه به خاموشی گرایید ،
و من خدمتکار ازلی را دیده ام
که نیم تنه ام را نگه داشت و پوزخندی زد ،
و خلاصه ، من می ترسیدم.

و آیا ارزشش را داشت تا پس از همه چیز ،
پس از فنجان ها ، مربای نارنج و چای ،
میان ظروف چینی ، میان کلاممان ،
ارزشش را داشت
مسئله را با لبخندی مطرح می کردم
جهان را به درون گویی می فشردم
و آن را به سوی پرسشی توانکاه می غلطاندم
و می گفتم: "من لازاروسم[6] ، باز آمده از دنیای مردگان
باز آمده تا همه چیز را به شما بگویم ،
من همه چیز را به شما خواهم گفت" –
اگر کسی که بالشی را زیر سرش می گذاشت می گفت:
"منظور من اصلاً این نبود.
نه ، اصلاً این نیست".

و آیا ارزشش را داشت تا پس از همه چیز ،
ارزشش را داشت ،
پس از شب ها ، درهای خانه ها و خیابان های پخش و پلا ،
پس از رمان ها ، پس از فنجان های چای ،
پس از دامن هایی که به زمین کشیده می شوند –
و این و خیلی چیزهای دیگر؟
نمی توانم افکارم را بیان کنم!
ولی گویا فانوسی جادویی[7] شبکه اعصابم را
نقش بسته است بر پرده سفید:
آیا ارزشش را داشت
اگر کسی که بالشی را مرتب می کرد یا شالی را بر می داشت
و به سوی پنجره برمی گشت ، می گفت:
"اصلاً این نیست
نه ، منظور من اصلاً این نبود".

***

نه ، من نه شاهزاده هملتم[8] و نه قرار بوده باشم ؛
من مباشری هستم که یکی دو صحنه را آغاز می کند
تا کاروانی عازم کارزار را به نمایش کشد ،
من به شاهزاده اندرز می دهم ، بی شک ، بازیچه ای ساده ،
حرمتگزار ، شادمان از کارآمدیم ،
مدبّر ، محتاط و موشکاف ؛
پر از جملات نغز ، اما اندکی کودن ؛
گاهی ، یقیناً ، تقریباً مضحک –
تقریباً ، گاهی ، دلقک.

دارم پیر می شوم ... دارم پیر می شوم ...
باید پاچه شلوارم را بالا بزنم.

آیا موهایم را به عقب بزنم؟
آیا جرأتش را دارم تا هلویی بخورم؟
شلوار فلانل سفید خواهم پوشید
و بر ساحل قدم خواهم زد.
من پریان دریایی را شنیده ام
که برای هم ترانه سر می دادند.

گمان نمی کنم که برای من آواز بخوانند.

من آنها را دیده ام
که سوار بر امواج به دل دریا می راندند
و گیسوی سفید امواج را شانه می زدند
آن گاه که باد بر آب های سفید و سیاه می وزید.

ما مانده ایم در غرفگان دریا
نزد دختران دریایی
پیچیده در خزه های سرخ و خُرمایی
تا این که صدای آدامیزاد بیدارمان کند و غرق شویم.

1919



[1]  متنی از دوزخ دانته که پاسخ "گیدو دا مونته فلترو" به پرسش های دانته است. گیدو می پندارد که دانته نیز مانند او مرده است ، چرا که هر دو در جهنمند.
[2]  منظور شاعر رستوران ها و بارهای ارزان قیمت است که در آنها برای پاک کردن آبجویی که بر زمین می ریخت ، خاک ارّه بر کف سالن پخش می کردند.
[3]  نقاش و هنرمند بزرگ عصر رنسانس ایتالیا
[4]  اشاره به کتاب "اعمال و ایّام" اثر هزیود شاعر بزرگ یونانی هشت قرن قبل از میلاد مسیح
[5]  همانند سر حضرت یحیی نبی که از تنش جدا شد و آن را در طشتی گذاشتند.
[6]  لازاروس مردی بود که توسط حضرت عیسی مسیح زنده شد.
[7]  نمونه اولیه پروژکتور
[8]  هملت شخصیت اصلی یکی از تراژدی های بزرگ ویلیام شکسپیر است.

The Love Song of J. Alfred Prufrock


The Love Song of J. Alfred Prufrock
by T. S. Eliot

     S'io credesse che mia risposta fosse
     A persona che mai tornasse al mondo,
     Questa fiamma staria senza piu scosse.
     Ma perciocche giammai di questo fondo
     Non torno vivo alcun, s'i'odo il vero,
     Senza tema d'infamia ti rispondo.

Let us go then, you and I,
When the evening is spread out against the sky
Like a patient etherized upon a table;
Let us go, through certain half-deserted streets,
The muttering retreats
Of restless nights in one-night cheap hotels
And sawdust restaurants with oyster-shells:
Streets that follow like a tedious argument
Of insidious intent
To lead you to an overwhelming question…
Oh, do not ask, "What is it?"
Let us go and make our visit.

In the room the women come and go
Talking of Michelangelo.

The yellow fog that rubs its back upon the window-panes,
The yellow smoke that rubs its muzzle on the window-panes
Licked its tongue into the corners of the evening,
Lingered upon the pools that stand in drains,
Let fall upon its back the soot that falls from chimneys,
Slipped by the terrace, made a sudden leap,
And seeing that it was a soft October night,
Curled once about the house, and fell asleep.

And indeed there will be time
For the yellow smoke that slides along the street,
Rubbing its back upon the window-panes;
There will be time, there will be time
To prepare a face to meet the faces that you meet;
There will be time to murder and create,
And time for all the works and days of hands
That lift and drop a question on your plate;
Time for you and time for me,
And time yet for a hundred indecisions,
And for a hundred visions and revisions,
Before the taking of a toast and tea.

In the room the women come and go
Talking of Michelangelo.

And indeed there will be time
To wonder, "Do I dare?" and, "Do I dare?"
Time to turn back and descend the stair,
With a bald spot in the middle of my hair—
[They will say: "How his hair is growing thin!"]
My morning coat, my collar mounting firmly to the chin,
My necktie rich and modest, but asserted by a simple pin—
[They will say: "But how his arms and legs are thin!"]
Do I dare
Disturb the universe?
In a minute there is time
For decisions and revisions which a minute will reverse.

For I have known them all already, known them all—
Have known the evenings, mornings, afternoons,
I have measured out my life with coffee spoons;
I know the voices dying with a dying fall
Beneath the music from a farther room.
     So how should I presume?

And I have known the eyes already, known them all—
The eyes that fix you in a formulated phrase,
And when I am formulated, sprawling on a pin,
When I am pinned and wriggling on the wall,
Then how should I begin
To spit out all the butt-ends of my days and ways?
     And how should I presume?

And I have known the arms already, known them all—
Arms that are braceleted and white and bare
[But in the lamplight, downed with light brown hair!]
Is it perfume from a dress
That makes me so digress?
Arms that lie along a table, or wrap about a shawl.
     And should I then presume?
     And how should I begin?

          . . . . .

Shall I say, I have gone at dusk through narrow streets
And watched the smoke that rises from the pipes
Of lonely men in shirt-sleeves, leaning out of windows? …

I should have been a pair of ragged claws
Scuttling across the floors of silent seas.

          . . . . .

And the afternoon, the evening, sleeps so peacefully!
Smoothed by long fingers,
Asleep… tired… or it malingers,
Stretched on the floor, here beside you and me.
Should I, after tea and cakes and ices,
Have the strength to force the moment to its crisis?
But though I have wept and fasted, wept and prayed,
Though I have seen my head [grown slightly bald] brought in upon a platter,
I am no prophet—and here's no great matter;
I have seen the moment of my greatness flicker,
And I have seen the eternal Footman hold my coat, and snicker,
And in short, I was afraid.

And would it have been worth it, after all,
After the cups, the marmalade, the tea,
Among the porcelain, among some talk of you and me,
Would it have been worth while,
To have bitten off the matter with a smile,
To have squeezed the universe into a ball
To roll it toward some overwhelming question,
To say: "I am Lazarus, come from the dead,
Come back to tell you all, I shall tell you all"—
If one, settling a pillow by her head,
     Should say: "That is not what I meant at all.
     That is not it, at all."

And would it have been worth it, after all,
Would it have been worth while,
After the sunsets and the dooryards and the sprinkled streets,
After the novels, after the teacups, after the skirts that trail along the floor—
And this, and so much more?—
It is impossible to say just what I mean!
But as if a magic lantern threw the nerves in patterns on a screen:
Would it have been worth while
If one, settling a pillow or throwing off a shawl,
And turning toward the window, should say:
     "That is not it at all,
     That is not what I meant, at all."

          . . . . .

No! I am not Prince Hamlet, nor was meant to be;
Am an attendant lord, one that will do
To swell a progress, start a scene or two,
Advise the prince; no doubt, an easy tool,
Deferential, glad to be of use,
Politic, cautious, and meticulous;
Full of high sentence, but a bit obtuse;
At times, indeed, almost ridiculous—
Almost, at times, the Fool.

I grow old… I grow old…
I shall wear the bottoms of my trousers rolled.

Shall I part my hair behind? Do I dare to eat a peach?
I shall wear white flannel trousers, and walk upon the beach.
I have heard the mermaids singing, each to each.

I do not think that they will sing to me.

I have seen them riding seaward on the waves
Combing the white hair of the waves blown back
When the wind blows the water white and black.

We have lingered in the chambers of the sea
By sea-girls wreathed with seaweed red and brown
Till human voices wake us, and we drown.

Friday, January 28, 2011

Persian Translation of "L'invitation au Voyage"


دعوت به سفر
شارل بودلر
برگردان: محمد رجب پور

فرزندم ، خواهرم
به آرامش بیندیش
آرامش رفتن بدانجا و با هم زیستن
عشق ورزیدن تا به غایت
عشق ورزیدن و جان دادن
در سرزمینی که به تو می ماند.
خورشیدهای نم زده این آسمان های مه آلود
یادآور جادوی شگفت چشمان جفاکار توست
که پرتوافشانند از میان جویبار اشک هایت.

آنجا همه نظم است و ترتیب
زیبایی است و تجمل
آرامش است و کامجویی.

مبل هایی صیقلی
که دست روزگار آنها را برق انداخته
اتاقمان را خواهند آراست ،
کمیاب ترین گل ها
که رایحه خود را با عطر مشک و عنبر می آمیزند ،
سقف هایی پُر نقش و نگار ،
آینه هایی صاف و صادق ،
شکوهی شرقی ،
همه و همه
با زبان آشنای آرامش
به رمز و راز
با روح و جان سخن خواهند گفت.

آنجا همه نظم است و ترتیب
زیبایی است و تجمل
آرامش است و کامجویی.

در این آبراه ها
این زورق های خفته را بنگر
غرق در احساسی سرگردان ؛
برای برآوردن کم ترین خواهش توست
از آن سوی دنیا بداینجا آمده اند.
خورشیدهای در حال غروب
قبایی از سنبل و زر
بر تن مزرعه ها
آبراه ها و شهر می کنند ؛
در گرمای نوری
دنیا به خواب می رود.

آنجا همه نظم است و ترتیب
زیبایی است و تجمل
آرامش است و کامجویی.